و هنگامی که ملائک پروردگار از حق پرسند ، در زمین چه کردی ؟
نزدیک به صبح است ، خورشید دیر کرده است ؛ گویا دراه است . جسم و روحم هردو کنار بخاری اند ولی چه فایده ؛ بخاری خاموش است . چشمانم را برای چند ثانیه روی هم می گذارم ، ناگهان خواب مرا در ربود.
چشم هایم را می گشایم .در کجا هستم ؟ مهم نیست . بودن یا نبودن مسئله این است . در میان پرنیانی زیبا با صدای آواز قناری ها ، گلهای وحشی که سر به فلک کشیده اند نشسته ام ، اناری رقصکنان از دل سبزه زاری در میان رودی زلال افتاد . چه صدای شرشر آبی از آبشار پشت بیشه زار می آید وای خدای من ؛ «چقدر زندگی زیباست !»ای خدای خوب من چقدر نعمت هایی که از دل کوه ، دریا ، دشت و دمن و صحرا به این انسان خاکی عرضه کردی ، زیباست . آری ، جای سپاس دارد . پرنده ، دریا ، آسمان،زمین،رود ، زندگی ، همه وهمه به این انسان ها خدمت می کنند. ناگهان خواب مرا رها می کند و گوشم مرا به صدایی وا می دارد ، صدایی خش خش مانند ، مثل اینکه باد مشغول ریختن برگها توی کوچه در کیسه است ، شاید هم نه . بیشتر می شنوم ، نه نمی تواند باد چنین کند ، نمی توانم درست بفهمم صدای چیست ؟ یا کیست ؟ باید بیرون بروم تا شکم را نابود کنم ، به قول اخوان هوا بس ناجوان مردانه سرد است « کنار بخاری خاموش نشسته ای بی خیال .بیرون شو » .
نمی توانم زوزه های وحشتناک شک و تردیدم را تحمل کنم . برمی خیزم و بیرون می روم ، از روزنه های روی روی در ، کوچه ای را که تا ساعتی دیگر ، مهمان های زیادی می پذیرد ، می بینم تا بدانم چه کسی او را بی خواب کرده است .
عجیب است ! پیرمردی است ، سرمای شدید صبح زود امانش را بریده ولی هنوز دود از دهانش بیرون می آید ، جارویی در دستش است . در را باز میکنم ، صدای لولاهای در پیرمرد را می خواند و پیرمرد متوجه حضور من می شود . او مشغول نظافت کوچه است ، ولی چرا حالا؟ چرا در این سرمای نامرد ؟ هی پیرمرد ، چکار می کنی تو این سرما ؟ - می بینی که دارم کوچه را آماده می کنم ، حقیقتاً از کم کاری خوشم نمی آید ...
بدرستی که همه انسانها باید همانند آن پیرمرد بیندیشند ، چرا ما خدمتگزاری پاک برای خود ، برای هم نوعانمان ، برای زندگیمان نباشیم ؟ چرا ما همانند آنانی که خود را وقف خدمت گزاری به زیستن می کنند ، نباشیم ؟ آری کم نیستند آنانی که کمر بسته و با دیو پلیدی و زشتی ، با ناامیدی ، با فقر و با بی عدالتی می جنگند . کم نیستند آنانی که خطر می کنند ، امروزه کم نیستند ادیسون ها و ذکریاها و این چنین ها . ما در جامعه خدمت گزارانی داریم که شاید تا بحال حرفی هم از آنها به میان نیامده باشد . از رهبر تا گروه ، همه وهمه دست به دست هم داده اند تا جامعه ای نوین ، جامعه پویا و زندگی بهتری داشته باشند . وقتی کودکی که نه کتاب و دفتر می داند که چیست و نه خواندن ونوشتن ، وقتی به یک باره مهندس مبتکر و پدری مهربان و فردی دلسوز برای جامعه اش می شود ، این فرصتی است بس نامحدود که وصفش هم به زبان نمی گنجد . خدمتگزاری مانند معلم ، مانند اتحاد و نیکی های دیگر که حتی شاید در ذهن من هم نگنجد در این روند دخالت دارند .
امروزه ما باید ابن سینا ، دکتر حسابی زمان خود باشیم ، باید به جامعه ، به ملت ، به خودمان خدمت کنیم ، باید یاد بگیریم چگونه باید ایستاد ، چگونه باید تاخت ، چگونه باید اوج گرفت ، هم اکنون جامعه آسمان من است و توانم ، زوربازویم ، قلم بال من است . باید اوج گرفت ، باید پرواز کرد ، باید آسمان را بهتر شناخت تا شکارچیانی بیگانه نتوانند بالهایمان را زخمی کنند ، باید به یکدیگر پریدن را بیامزیم . باید خلاق و پویا بمانیم ، نباید زندگی را ببازیم ، این خدمت است ، خدمت به خود ،خدمت به کشورم ، خدمت به مردم . خدمت یعنی این و این یعنی خدمت.
اطاعت به جز خدمت به خلق نیست به تسبیح و سجاده و دلق نیست
پس چرا برای داشتن امال و امیال پوچ و عیش و نوش دنیایی خود ، جاودانگی خودمان را ویران کنیم ،بدرستی خدمتگزاران خدمتگزار ، این سخنان را در ذهن خود قبلاً گنجانده اند تا با قدم پاک و نورانی ظلمات را کنار بزنند و جارو کنند ، پس بیندیش که آیا این دنیای باپایان ، لیاقت کارهای نا خالص را دارد.
بارالها : هر روز هنگام صبح که چشم بصیرت باز می کنم ، توثیه ای امید من به دیدارت را بیشتر از روز قبل در وجودم نهان کن تا با جزر ومدی بیشتر نسبت به خلقت کارها کار کنم ، آمین ای خدمتگزار واقعی ، یا رب العالمین .
دست در دست هم دهیم به مهر میهن خویش را کنیم آباد